بهاره قانعنیا - بابا بستههای بزرگ را مانند قطار پشت سر هم ردیف کرد. کارش که تمام شد، روی نزدیکترین صندلی نشست و با پشت دست، خیسی پیشانیاش را پاک کرد.
مامان یک لیوان شربت آلبالو داد دست بابا و با شوق و ذوق، سراغ بستهها رفت. قیچی دستهآبی را انداخت زیر چسبهای پهنی که محکم روی در بستهها جا خوش کرده بودند و آنها را شکاف داد.
با احتیاط، اولین عروسک را از داخل جعبه درآورد و مقابل صورتش گرفت: «سلام قشنگجان!»
تا چشمم به عروسک افتاد، زیبا مثل یک کبوتر پرید سمت مامان و خواست عروسک را از دستش روی هوا بقاپد.
مامان که انگار این لحظه را پیشبینی کرده بود، دستش را بالاتر گرفت و گفت: «نه عزیزم، دست نزن. برو نقاشیات را تمام کن تا بهت جایزه بدهم.»
زیبا اما گوشش را بسته بود و مانند فنر جستوخیز میکرد و میگفت: «قشنگ، قشنگ!»
طوری میپرید که انگار تصمیم داشت به هر قیمتی شده آن عروسک را از دست مامان دربیاورد.
بابا یخهای ته لیوان شربتش را گوشهی لپش نگهداشت و گفت: «بیا دختر بابا، بیا اینجا ببینم امروز چهکار کردی.»
زیبا با نگاهی معصوم، ناامیدانه بابا را نگاه کرد و گفت: «از این قشنگها!»
انگشت اشارهاش سمت مامان و عروسک توی دستش بود. بابا گفت: «خب، یکی بهش بده خانم!»
مامان ابروهایش را بالا داد و گفت: «اصلا امکان ندارد. اول اینکه آمار سفارشها به هم میخورد.
در ثانی، خودش کلی عروسک دارد. چه خبر است؟! فردا خودمان توی خونه جا نمیشویم!»
بابا زیبا را بغل کرد و گذاشت روی صندلی کنار دستش: «فردا ولادت امام هادی(ع) است. نمیخواهی به دختر قشنگ من عیدی بدهی؟!»
مامان که دلش نرم شده بود، با مهربانی به زیبا گفت: «عزیزم، اینها را خالهها دوختهاند که ما بگذاریمشان توی جعبههای کوچک و ببریم بازار بفروشیم، بعد با پولش برای شما خوراکی بخریم. باشد؟!»
زیبا گیج و مبهوت بابا و مامان را نگاه میکرد. انگار برای تحلیل حرفهای آنها به بنبست رسیده بود.
مامان به من رو کرد و گفت: «شهاب، پا شو کمک کن پسرم. یک نمونه از هر عروسک ببر اتاق نور، چیدمان کن، عکس بگیر ازشان.
بعد بفرست برای پسر فریدهخانم تا ادیت کند و بگذارد توی سایت.»
قاشق را محکم کشیدم به ته پوست هندوانه و گفتم: «چشم!»
در واقعیت، اتاق نور انباری خانهی ماست که نورگیر خوبی بالای سقفش دارد.
ما آنجا را با کمک هم شبیه به یک آتلیه تزیین کردهایم و هر وقت مدلهای جدید عروسک از کارگاه میرسند، قبل از بستهبندی، دراتاق نور از هر یک چند عکس هنری میگیریم.
عکسها را پسر فریدهخانم که شریک مامان است ادیت میکند و توی سایت قرار میدهد. او مسئول بخش فروش آنلاین است و من مسئول فاکتور کردن سفارشها برای فروش حضوری هستم.
اگر بگویم عاشق مسئولیتی هستم که بر عهدهام گذاشتهاند دروغ نگفتهام زیرا اینطوری در کنار درسی که میخوانم یک حرفه هم یاد میگیرم و بیشتر احساس مفید بودن میکنم.
مامان و بابا هم از وقتی که همسنوسال من بودهاند کار کردهاند.
ما خانوادهی کوچک و خوشبختی هستیم که با کمک هم، کارهای بزرگی انجام میدهیم.
بابا و مامان از مربیانی هستند که با ادارهی بهزیستی همکاری میکنند. آنها یک کارگاه عروسکسازی هم دارند و مدتهاست با کمک هم و تعدادی انسان شریف، برای خانمهای سرپرست خانوادهای که تحت نظر بهزیستی هستند، دورهی رایگان عروسکسازی گذاشتهاند.
آن خانمها عروسک و گاهی هم سرویس پارچهای آشپزخانه تولید میکنند. من و بابا و تعدادی از بچههای آن خانمها تولیدات را بستهبندی و برای فروش راهی بازار میکنیم.
بابا همیشه میگوید: «اگر در زندگیمان لبخند و سلامتی داریم، برای همین کارهایی است که انجام میدهیم.»